آقای خامنهای! من باید شما را ببینم.
رییسجمهور از پاسداری که نزدیکش بود پرسید:
چی شده؟ کیه این بنده خدا؟
پاسدار گفت:
نمیدانم حاج آقا! موندم چطور تا این جا تونسته بیاد جلو.
پاسدار که ظاهراً مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید رییسجمهور خودش به سمت سر و صدا به راه افتاد، سریع جلوی ایشان رفت و گفت:
حاج آقا شما وایسید، من میرم ببینم چه خبره.
بعد هم با اشاره به دو همراهش، آنها را نزدیک رییسجمهور مستقر کرد و خودش رفت طرف شلوغی، کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگشت وگفت:
حاج آقا! یه بچهاس، میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره، بچهها میگن با عز و التماس خودشو رسونده تا اینجا گفته فقط میخوام قیافهی آقای خامنهای رو ببینم حالا میگه میخوام باهاش حرف هم بزنم.
رییسجمهور گفت:
بذار بیاد حرفش رو بزنه، وقت هست.
لحظاتی بعد پسرکی ۱۲-۱۳ ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمد و همراه با سر تیم محافظان، خودش را به رییسجمهور رساند. صورت سرخ و سرمازدهاش، خیس اشک بود. هنوز در میان راه بود که رییسجمهور دست چپش را دراز کرد و با صدای بلند گفت:
سلام بابا جان! خوش آمدی.
پسر با صدایی که از بغض و هیجان میلرزید، به لهجه غلیظ آذری گفت:
سلام آقا جان! حالتان خوب است؟
رییسجمهور دست سرد و خشکه زدهی پسرک را در دست گرفت و گفت:
سلام پسرم! حالت چطوره؟
پسر به جای جواب تنها سر تکان داد. رییسجمهور از مکث طولانی پسرک فهمید زبانش قفل شده. سر تیم محافظان گفت:
اینم آقای خامنهای! بگو دیگه حرفت رو.
ناگهان رییسجمهور با زبان آذری سلیسی گفت:
شما اسمت چیه پسرم؟
پسر که با شنیدن گویش مادریاش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی گفت:
آقا جان من مرحمت هستم، از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.
حضرت آقا دست مرحمت را رها کرد و دست روی شانه او گذاشت و گفت:
افتخار دادی پسرم، صفا آوردی، چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچهی کجای اردبیل هستی؟
مرحمت که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود، گفت:
انگوت کندی، آقا جان!
رییسجمهور پرسید:
از چایگرمی؟
مرحمت انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد تندی گفت:
بله آقا جان! من پسر حضرتقلی هستم.
حضرت آقا گفتند:
خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.
مرحمت گفت:
آقا جان! من از اردبیل آمدم اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.
رییسجمهور عبایش را که از شانه راستش سر خورده بود درست کرد و گفت:
بگو پسرم. چه خواهشی؟
مرحمت گفت:
آقا خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (علیه السلام) نخوانند!
حضرت آقا گفتند:
چرا پسرم؟
مرحمت به یک باره بغضش ترکید و سرش را پایین انداخت و با کلماتی بریده بریده گفت:
آقا جان! حضرت قاسم (علیه السلام) ۱۳ ساله بود که امام حسین (علیه السلام) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم ۱۳ سالم است ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم. هر چه التماسش میکنم، میگوید ۱۳ سالهها را نمیفرستیم. اگر رفتن ۱۳ سالهها به جنگ بد است پس این همه روضه حضرت قاسم (علیه السلام) را چرا میخوانند؟
حالا دیگر شانههای مرحمت آشکارا میلرزید. رییسجمهور دلش لرزید، دستش را دوباره روی شانه مرحمت گذاشت و گفت:
پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است.
مرحمت هیچی نگفت، فقط گریه کرد و حالا هقهق ضعیفی هم از گلویش به گوش میرسید. رییسجمهور مرحمت را جلو کشید و در آغوش گرفت و رو به سر تیم محافظانش کرد و گفت:
یک زحمتی بکش با آقای ... تماس بگیر، بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است، هر کاری دارد راه بیاندازید، هر کجا هم خودش خواست ببریدش، بعد هم یک ترتیبی هم بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل، نتیجه را هم به من بگویید.
حضرت آقا خم شد، صورت خیس از اشک مرحمت را بوسید و فرمودند:
ما را دعا کن پسرم، درس و مدرسه را هم فراموش نکن، سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان و ...
کمتر از سه روز بعد فرمانده سپاه اردبیل مرحمت را خوشحال و خندان دید که با حکمی پیشش آمد. حکم لازمالاجرا بود میتوانست باز هم مرحمت را سر بدواند ولی مطمئن بود که میرود و این بار از خود امام خمینی (رحمة الله علیه) حکم میآورد. گفت اسمش را نوشتند و مرحمت بالازاده رفت در لیست بسیجیان لشکر ۳۱ عاشورا.
مرحمت به تاریخ هفدهم خرداد ۱۳۴۹ در یک کیلومتری تازکند «انگوت» در روستای چایگرمی متولد شد. امام که به ایران بازگشت مرحمت کلاس دوم دبستان بود. ۱۳ ساله که شد دیگر طاقت نیاورد و رفت ثبتنام کرد برای اعزام به جبهه. با هزار اصرار و پادرمیانی کردن این آشنا و آن هم ولایتی توانست تا خود اردبیل برود اما آنجا فرمانده سپاه جلوی اعزامش را گرفت. مرحمت هر چه گریه و زاری کرد فایدهای نداشت. به فرمانده سپاه از طرف آشناهای مرحمت هم سفارش شده بود که یک جوری برش گردونند سر درس و مشقش. فرمانده سپاه آخرش گفت:
ببین بچه جان! برای من مسئولیت دارد. من اجازه ندارم ۱۳ سالهها را بفرستم جبهه. دست من نیست.
مرحمت گفت: پس دست کی است؟
فرمانده گفت: اگر از بالا اجازه بدهند من حرفی ندارم.
همه اینها ترفندی بود که مرحمت دنبال ماجرا را نگیرد. یک بچه ۱۳ ساله روستایی که فارسی هم درست نمیتوانست صحبت کند، دستش به کجا میرسید؟ مجبور بود بیخیال شود. اما فقط سه روز بعد مرحمت با دستوری از بالا برگشت.
مرحمت بالازاده تنها یک سال بعد در عملیات بدر به تاریخ ۲۱ اسفند ۱۳۶۳ با فاصله بسیار کمی از شهادت فرمانده دلاور لشکر ۳۱ عاشورا، شهید مهدی باکری، بال در بال ملائک گشود و میهمان سفرهی حضرت قاسم (علیه السلام) گردید.
(برای شادی روح شهدا صلوات)
نظرات شما عزیزان: